آری

آری، زندگی را بنگار، به نگاری، زندگی را بنما، به نمایی زندگی را بسرا، من سلام، تو سرود، بر سرود تو سلام بر سرود من درود

Monday, February 12, 2007

And life goes on...

بچه: بچه های شما هم سالم موندن.
زن روستایی: بله، این سه تا پیش من بودن سالم موندن ولی دختربچه ام، اولی، پیش بابام بود زیر آوار موند ... خوب دیگه خدا اینجوری می خواست.
بچه: خدا که دوس نداره بنده هاشو بکشه
زن: اگه نکشته پس کی کشته؟
بچه: زلزله کشته، ...
زن: تازه بچه ام امسال می خواس بره کلاس اول
بچه: بالاخره خدا نکشته، زلزله مثه یه سگ هاره که بعضیا رو که سره راش هس می گیره تیکه پاره میکنه بضیا که سره راش نیس نمی گیره؛ وخ نمی کنه.... تازه اونیم که مرده شانس اورده چون تازه می رفته کلاس اول از درس و مشق راحت شده ... شما حتما اون داستانو شنیدین همونی که حضرت ابراهیم می خواس پسرشو بکشه ها! اول می خواسه پسرشو بکشه با شمشیر؛ خدا فرمان داده که... خدا گفته که برو پسرتو بکش ، این که رفته شمشیرشو ورداره که اورده دم شیکمه پسرش، یهو واسش یه گوسفند اوردن که اونو بکشه به جای پسرش، اونوخ میاد دختر هف ساله شما رو بکشه که تازه زندگیشو شروع کرده!؟ تازه من فک می کنم که بچه شما که موندن قدر زندگیو بیشتر می دونن.
زن: این حرفا رو تو از کجا یاد گرفتی؟!
بچه: نصفشو از تاریخ یاد گرفتم، نصفشو آقای روحی گفته، نصفشم خودم.
...

از زندگی و دیگر هیچ

Saturday, February 10, 2007

افسانه 1900

کاملا آرام شده بود و فقط گوش می داد،
تجربه ای ناشناخته از یک گذشته ازلی،
دریا فکر می کرد این صدای آسمان است،
فکر می کرد عاشق آسمان شده است.

بعد ها فهمید آسمان نیست؛ کشتی است؛
کشتی نیست؛ مردی است که در کشتی پیانو می نوازد.

دوباره متلاطم شده بود؛ ولی از جنسی دیگر.

آخرین باری که صدای محبوبش را شنید، گردابی درونش بر پا شد،
طوری که کشتی طاقت نیاورد و بلعیده شد.

مرد محکوم شد و دریا
مرد که تا همیشه بمیرد
دریا که تا ابد عشقش را در دل خود نهان کند و آرامگاهش باشد.

مرد دریافت و دریا
مرد که می تواند با صدای دلش به عظمت یک آسمان باشد،
دریا که تمامش از قطره اشکی که می خواست باشد، کمتر است.

----

شاید، شاید ربطش به این فیلم کم باشد.


.Max: You're never really done for, as long as you've got a good story and someone to tell it to.

Max: Sometimes that is the way you have to do it, you go right back to the beginning.

1900: It wasn't what I saw that stopped me Max... it was what I didn't see.

1900: Take Piano, keys begin keys end you know there 88 of them nobody can tell you any different, they are not infinite, your infinite... I don't lose keys, the music that you can make... is infinite; I like that, that I can live by...

1900: You rolling out in front of me keyboard of millions of keys millions and billions of keys that never end, and that's the truth Max that they never end, that keyboard is infinite... and if that keyboard is infinite, that on that keyboard there is no music you can play, you sitting on the wrong bench... that is god's piano.

1900: Christ, did you... did you see the streets just the streets there were thousands of them, then how you do it down there, how do you choose just one... one woman, one house, one landscape to look at, one way to die...

1900: Land!... land is a ship too big for me, It's a woman too beautiful, it's a voyage too long... perfume too strong...

Wednesday, February 07, 2007

ذره ای دیر می شود...

و دیگر نیست.

بیشترین هیجانات برای لحظه ای
بودن، آمدن، رفتن، نبودن



The problem is that there is a problem that is not well defined.

It can be just a miracle which is able to create such a huge set of missunderstandings.
What a pity! for me or them?! I am just sure about my part.
What if you ...
What if I ...
Have you ever heard of the word justice? if so, what color is that? pink? so funny! huh?!
Friend?!, what is that?! a species?! someone who... someone who... someone who...
You know what! I think the friend is the one who cares! by the way satisfying your own ambitions by thinking of people, is not called caring nor humanism, it is terribly pathetic; It reminds me of masturbation.
Does insight bring you more than the sight does?!
Then I call it cruely advantagous ignorance.
Regrets to say "shame on you my respectful lovely brothers."
At least please be aware of spreading this darkness to others for God sake.

Wish you all which you consider the best,
Some thing,


/*Not all in you is what I said; being honest, I admire you in most aspects -that's what makes me care about you-, but what I get is...*/

Labels:

Monday, February 05, 2007

آزادی - دو

وقتی حس می کنیم و باور نمی کنیم،

وقتی می خواهیم و فرار می کنیم چون دلیلی نمی بینیم،

وقتی هستیم و می خواهیم نباشیم و دوست داریم باشیم،

وقتی چشمانمان را می بندیم به روی زیباییها تا بتوانیم نبینیم انچه دوست داریم،

وقتی با خودمان لجبازی می کنیم.

وقتی نمی خوانیم روزی که باید خواند و نمی خوابیم شبی که باید خوابید،
نمی بینیم وقتی که باید دید، نمی کنیم وقتی که باید کرد،

وقتی نمی خواهیم آنچه را می خواهیم،

چه می شود ما را؟!

می گفت گاهی آزادی را از خود سلب می کنیم تا به خودمان ثابت کنیم که آزادیم.

Sunday, February 04, 2007

به کلمه ف هستم.

فضا تنگ است و نفسها حبس که مبادا ذره ای هدر رود.

بابا
آب
داد

گوشی را بعد از یک هفته درست نکرده بود؛ من عذاب وجدان داشتم وقتی پیشش می رفتم؛ چون بهش گفته بودم فردایش می آیم و می گیرم.

مامان
یاد
داد

با کلی ترس و اضطراب رفتم عذر خواهی کنم؛ او عذر خواهی کرد.

دوست
سر
داد

ازش کمک خواستم، اذیتم کرد؛ ناراحت شدم، کمکم کرد؛ بیشتر ناراحت شدم

دوست
دل
داد

هیچ نمی دانست؛ حتی برای لحظه ای هم به سنگی دل نبسته بود؛ برای اندک زمانی هم زیبایی پیچش پر معلقی را درک نکرده بود

تو
چی
دادی؟!
های با توام آری!


ای بر چکاد لحظه هایتان مفتخر
چه می دانید که از ناسوت ناگزیرانید!؟
چه فکر می کنید که نهایت ذهنتان "فواره" ای بیش نیست؟


اسباب بازیهایم کوک نیستند،
ماشینم را حسابی عقب می کشم و ول می کنم، می رود و محکم به دیوار می خورد
انگار که با پتکی هر نفس. بر قلبم می کوبند.


Des images me reviennent
Comme un souvenir tendre
Une ancienne ritournelle
Autrefois en décembre
Je me souviens, il me semble
Des jeux qu'on inventait ensemble
Je retrouve dans un sourire
La flamme de mes souv'nirs
Je me souviens, il me semble
Des jeux qu'on inventait ensemble
Je retrouve dans un sourire
La flamme de mes souv'nirs
Et, au loin, un écho
Comme une braise sous la cendre
Un murmure à mi mots
Que mon coeur veut comprendre
Une ancienne ritournelle
Loin du froid de décembre

Anastasia