آری

آری، زندگی را بنگار، به نگاری، زندگی را بنما، به نمایی زندگی را بسرا، من سلام، تو سرود، بر سرود تو سلام بر سرود من درود

Wednesday, January 24, 2007

می

می کاریمشان،
کنار هم،
عاشق بشوند،
همدیگر را صدا بزنند،

و ما فریادشان را در شیشه ای جمع کنیم.

تا به جای دل بی صدای خودمان هر روز برایمان فریاد بزند

شرم بر ما
شرم بر ما

بیایید بمیریم،
خاک شویم برای روییدنشان.

----
می رم

Sunday, January 21, 2007

BeGun

Be gone tides of Darkness.

Sunday, January 14, 2007

نشسته گوشه اي دلگير و تاريک / دمش بسته، دلش خسته، سرش لیک

صدایش می کند سازی ز دوری / نگاهی، اختری، با کوره نوری

نیا اینجا، که این راه چاه دارد / بیا اینجا، بدان دل آه دارد

بیا اینجا که سبزی تاج دارد / نیا اینجا به سر تاراج دارد

برو آنجا که دل بازار دارد / نیا اینجا که عشق آزار دارد

بیا اینجا خریدارت همین جاست / بی بازار؛ مهره ی مارت همین جاست

نیا اینجا، که اینجا هیچ جا نیست / نیا اینجا، تو را در دل، قسم، هیچ جا نیست



نشستم گوشه ای سرد و پریشان / جدا از این و آن و هر که ایشان

به خود گویم همه اینها سراب است / فقط در خواب و رویایش جواب است

همه ی این حرفها نقش آب است / چه وزن بیت آتی بد خراب است

چه وزن بیت آتی بد خراب است


گو بهار آی بیارای زمستان دل

گو بر این ابر، ببار و به بار آر گلستان دل

Saturday, January 13, 2007

هی تو! آنجا دراز کشیده ای، بلند شو ببینم
-ها با منی؟
با توام، آری!
-خوب، حرفت را بزن
از الان هر روز یک روز فرصت داری تصمیمت را بگیری، عمل کنی، خودت را ثابت کنی.
-اما...
چیه؟ حرفی داری؟ حواست باشد وقت امروزت از 5:30 ساعت پیش شروع شده است، میل خودت است می خواهی حرف بزن
-اما... باشد، آری راست می گویی
من که حرفی نزدم
-نه با تو نبودم، تصمیم، عمل، حرف نمی زنی
معلوم هست چه می گویی؟
-شب بخیر
ابله

Tuesday, January 09, 2007

زندگی

زندگی زیباست،

وقتی برگ های درختانش با موسیقی تو می رقصند،

وقتی کودکانش در برابر تو شادی می کنند و تو تمام احساساتت را با لبخندی به سویشان می فرستی،

زیباست،

وقتی مردمانش آن را فریاد می کشند،

وقتی شاخه گلی را می بینی که می روید تا در کوتاه لحظات عمرش تمام زیبایش و وجودش را به تو عرضه کند،

و وقتی دوستی به تو می گوید "زندگی قشنگه!"

آری،

زیباست،

وقتی تو با آن می رقصی،

وقتی تو کودکی می شوی و لبخند را با شادیت بر لبانش می نشانی،

زیباست،

وقتی فریاد آن می شوی،

وقتی می رویی تا لحظاتت را برای آن باشی،

زندگی زیباست وقتی آن را زیبا بخواهی.

---------


هادی کسی که شنبه هفته بعد قرمز می شود و باعث افتخار همه؛ این را خیلی قشنگتر نوشته.

Saturday, January 06, 2007

بی ربط؛ فرار؟!

دنیا دو قسمت بود، من این طرف و تو آن طرف،
خطی دو طرف را از هم جدا می کرد، هر کسی در طرف خودش برای خودش زندگی ای داشت.
یادم می اید روزهای اول برای هم دست تکان می دادیم
بعدا کم کم به خط نزدیکتر شدیم تا همدیگر را از نزدیکتر ببینیم، هیجان داشت این آشنایی،
فکرش را بکن دو نفر از دو دنیای متفاوت، چقدر می تواند این نزدیکی جذاب باشد،
کمی بعد کارمان شده بود روزها در طرف خودمان مشغول فعالیت می شدیم فقط به این انگیزه که شبها کنار خط من این طرف تو آن طرف دست هم را بگیریم، من از روزم این طرف بگویم و تو از روزت آن طرف.

بعدها آن قدر این حس کنجکاوی بالا رفت که خواستیم از خطها فراتر رویم، دلهره ای همانند کودکی ای که رنگ نقاشی اش از شکل زده بیرون به ما دست داد بود، ولی جرات کردیم، من به تو نگاه کردم و تو به من و طرفهای مقابلمان
برق در چشمانمان بود وقتی پایمان را در آن طرف می گذاشتم،
...
آن قدر کنجکاو بودیم، که فکر همه جایش را نکرده بودیم،
من در طرف تو در زمین فرو رفتم و تو در طرف من به هوا رفتی، خواستیم برگردیم، من گیر کرده بودم و تو تکیه گاهی نداشتی،

شاید متعلق به هم بودیم ولی نه متعلق به دنیای هم.
----