تا بحال دلت سنگین شده؟ که حس کنی به بند مویی آویزان است؟ و سر این بند به چشمانت است؟
حرف که خیلی خیلی است، اما کدامهایش را باید گفت؟ کدامهایش را نباید؟ آنهایی که مهم نیست گفتنشان کدامند؟ آنهایی که ممکن است یکی را خوشحال کند ولی ناگفتنی است، یا آنهایی که خیلی ها را ناراحت می کند ولی باید گفت. تا بیایی به اینها فکر کنی، تمام حرفهایت، تمام درد دلهایت، تمام خوشیهایت –که می خواستی تقسیمش کنی- ته دلت رسوب می کند و رسوب می کند و رسوب می کند.
اینطوری دلت سنگین می شود.
مشکل روحی ندارم، مقدار زیادی دغدغه روحی چرا! که چه باید کرد، و چطور و چی درست است. این نظریه که "آنچه که فکر می کنی که درسته رو انجام بده" هم جواب نمی دهد. راستش دیگر فراری در کار نیست. الان بیشتر شبیه آدمی شدم که وسط چند راهی ایستاده است و به جای اینکه نتیجه بگیرد که کدام طرف، چشمانش را می بندد و پرواز می کند.
این که می گویند روشندل به اونهایی که کورند، راست می گویند، آدم هر چه حواس فیزیکیش را از دست بدهد، احساسات درونی اش قویتر می شود. از همان اول یاد گرفته ایم که حواس ششگانه را داده اند که به عنوان فیلتری بر احساسات درونی ات باشد، برادرم یاد گرفته است وقتی برادرزاده دو ساله ام از بی حوصلگی اش می گوید الان شب است به او بخندد و به سوی روشنایی روز بیرون اشاره کند. نه برادر جان اگر شب است، شب است و اگر روز است روز. چرا وقتی حس می کنم دلیل می خواهم؟ چرا می گویند "از دل برود هر آنچه از دیده برفت"؟ چرا نمی فهمند حواس را گذاشته اند که تو احساساتت را لمس کنی که تو احساساتت را ببینی که... مگر چند بار احساساتی که داشته ایم –و نه آنانکه از روی هوس به احساساتمان خورانده بودیم- اشتباه بوده؟ اصلن اشتباه احساسات یعنی چه؟ یکی این ترکیب کثیف را برای من تعریف کند. مگر نه این است که اشتباه ریشه در استدلالات و مشاهدات و استنتاجات دارد؟! پس چطور با چیزی ترکیبش می کنیم که هیچ سنخیتی با این مسایل ندارد.
احساسات خوب است، از هر نوعش چه خوش چه ناخوش، چون از جنس روح است و به آدم می چسبد، اصلن اینکه بشینی بعد از مدتها زنده گی برای مرده هایت هم گریه کنی شیرین است و کلی زندگی. اصن این که یک دفعه بفهمی داری کلی برنامه ریزی می کنی که مسابقه ای را در روز مرگ عزیزانت و عزیزان خواهرت برگزار کنی وکلی غصه ات بگیرد قشنگ است می چسبد، و اینکه الان بند دلت سنگینی می کند چشمانت حلقه حلقه می زنند اوج لحظات است.
اصلن همین است که مرگ اطرافیان را عزیز می کند، چون آنها را به احساساتشان بر می گردانند، آنجا که همه عزیزند.
حرف که خیلی است.
ولی این طوری دلت سبکتر می شود.
ادامه:
بیشتر که فکر می کنی و از آنجا که یاد گرفته ای همه چیز را تحلیل کنی (و چه قدر بد است این!) می بینی فقط این نیست که سنگینت می کند. بعضی وقتها مسایل لا ینحل فکری و معادلات پیچیده ذهنی بدون جواب در سرت رسوب می کند و آن را سنگین. کم کم همه اینها کمرت را خم می کند، آن وقت است که دوست داری همیشه دراز بکشی؛ بخوابی یا فکر کنی؛ آخه در حالت درازکش وزنت کمتر اذیت می کند، بعد خوابت زیاد می شود و اطرافیانت را شاکی می کند و هجوم پیشنهادات روانشناسانه به سویت سرازیر می شود و همه متفقن می گن "افسرده شده ای!"
از طرف دیگر بدنت هم برای آداپته شدن با این شرایط اشتهایت را کم می کند تا حداقل وزن شکمی ات را کم کند، ولی هجوم اطرافیانت چند برابر می شود و می گویند "نگفتم!" آن وقت هی توصیه می کنند و می خواهند حواس تو را پرت کنند و آب مغز و دلت را بکشند (چقدر دوست داشتنی و خنده دار است این فعالیتشان! که آدم را یاد موسسات لاغری و تناسب اندام می اندازد -خودم ازین تشبیهم شرمنده شدم-) ولی نمی دانند به آب احتیاج است، اگر یک چیز بتواند این رسوبات را حل کند همین آب است.
....
اما وقتی تو جاری باشی، همه اینها حل می شوند و می روند، چه خوب! جاری باش!
فقط الان مشکلی است که به قول اخوان:
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان،مثل شب با روز، اما از شگفتیها،ما مقدس آتشی بودیم، آب زندگب در ما،آتشی با شعله های آبی زیبا!
راستش را بخواهی آب هم گاهی سنگین می شود و رسوب می کند.
...
راستی Orangina خورده اید؟ برای چند لحظه ای جاری می شود، مال فصل خاصی نیست، همیشه هست و پانصد تومان، این سازنده اش فکر می کنم پرتقال را با چند چیز قاطی پاطی کرد و خورد و حال کرد ولی خودش هم نفهمید با چی قاطی کرد اسمش را گذاشت پرتقال اینا...