آری

آری، زندگی را بنگار، به نگاری، زندگی را بنما، به نمایی زندگی را بسرا، من سلام، تو سرود، بر سرود تو سلام بر سرود من درود

Friday, September 29, 2006

قید های هیچ، حتما، صد در صد و از این قبیل را هیچگاه نباید به کار برد!
از یک طرف قابلیت اجرایی جمله را تقریبا به صفر می رسانند و از طرف دیگر الزامی ایجاد می کنند که شاید بعضی وختها اصلن درست و صلاح نباشد.
آن الزاماتی هم که همیشه درستند آنقدر مبرهنند که لازم نیست آن ها را به زبان بیاوری.

امروز هوا خیلی خوب بود و برای فرار از بارش خون در یک بعد از ظهر جمعه ای، تنهایی قدم زدن در این هوا هم همین طور. مامانم می گه هوای مهر مثل هوای فروردین است.
یک فیلمی سینما آورده بود به نام قتل آنلاین و البته با هنرنمایی جمشید هاشم پور!، جالبی قضیه انجا بود که در تابلو اعلان ظرفیت مانده سانسهای هر فیلم، ظرفیت همه سانسهای آن تکمیل بود.



وضعیت غریبیست، این شبها
احساس وانهادگی و واماندگی می کنم.
تو اگر می دانی چه خبر است و چرا، عاجزانه خواهش می کنم بگو...
بدون دانستن چراییش از هر چیزی واهمه دارم .

Wednesday, September 27, 2006

تکه پاره

ولی، اما، چرا؟ چون؟ از کدامین قسمت ملعون؟
یا به کفاره ی کدامین خبط بی توئون؟
چنین، چون، بی سر و سامون
....
گاهی نگاهی بهر آگاهی، به سویت می کنم، شاید،
نهی راهی ...
سرم بر دار، دلم بگذار....
....


رفت

Tuesday, September 26, 2006

"باز هم آمدی رفتی! حتی سلامی یادم نمی آید، آه همین"

در درون همهمه ای،
سرش سر به فلک، سینه اش هم همه پیش،
پیش می راند،
راننده زمان،
بی ذره امان،

تا بیندیشی به همین لحظه که رفتست هدر
می برد از کفت این لحظه یکی لحظه دگر
همچو موجی که برآید ز پس موج به سر
و به جا نگذارد از ان هیچ اثر،


لحظات جذر و مدی دارد،
که تو آیی و روی
همچنین بر سر و دل گردابی،
که روی نایایی!

هیبتی چون دریا،
دارد این دور زمان
بی خیال از جور و ناجور مکان،
پیش می راند

شب
هی زمان، جان من، جان جهان،
پیش مران، بیش مران
لحظه ای صبر، درنگ
نفسی تازه نما
ساقیا باده و بنگ،
که زمان شب را مهمان است
خاطره آوردست از راه دراز،
که عجب شیرین است
یادآور حسی دیرین است
...

روز
جمع کن سفره ما را ساقی
نیک می دانم؛ نیست این باقی
روز شد، رویا رفت،
گرچه شب خوش بود
لیک می دانم، نیست این باقی
روز شد رویا رفت

Sunday, September 24, 2006

سه چیز خوب

بیدار بودن سحری، ربنای شجریان، غذاهای افطاری

امروز، بابک و محمد و علی و من ساعت 6 اینها بود که سر ناهار داشتیم حرف می زدیم،
از خیلی چیزها صحبت شد و هیچ کدام از حرفها با هم مطلقا یکی نبود که جاهایی هم مطلقا با هم مخالف بود، ولی خیلی جاها این حس -حداقل به من- دست داد که فکر همه مان یکیست! هر دفعه که خواستم تفاوتهای حرفهامان را در بحث ریشه یابی کنم به یک ذهنیت مشترک رسیدم، ولی هر کس درباره این ذهنیت مشترک یک طور صحبت کرد که با هیچ حرف دیگری مطابقت نداشت. نمی دانم این را باید بگذارم به حساب ضعف زبان یا لجبازی یا نمی دانم چی!
اما هر چه هست چیزی که خیلی آزارم می دهد این است که عملهایمان بر طبق همین حرفهایمان هست و نه آن ذهنیت مشترک، چه اگر این طور نبود همه جا گل و بلبل می شد.

راستی هیچ فکر کرده ای که چقدر ظلم می کنی به نزدیکی 0.49 و 0.50 وقتی گردشان می کنی به این امید که ساده ترشان کنی؟

البته این هم هست ، چیزی که زیاده توجیه.


حادثه در نیویورک یا همان شماره ی شانس اسلیون فیلم قشنگیست که اگر انرا دالبی و روی پرده بخواهید سانسور خواهد داشت.

Thursday, September 21, 2006

هوف، به خیر گذشت

تازه معنی استرس و فشار یک مسابقه و امتحان رو فهمیدم
مدتی فقط باید خوابید
و خواب خوب دید.

به قول علی "این بار گند نخورد" و این خودش خیلی است برای ما

Monday, September 04, 2006

تا بحال دلت سنگین شده؟ که حس کنی به بند مویی آویزان است؟ و سر این بند به چشمانت است؟

حرف که خیلی خیلی است، اما کدامهایش را باید گفت؟ کدامهایش را نباید؟ آنهایی که مهم نیست گفتنشان کدامند؟ آنهایی که ممکن است یکی را خوشحال کند ولی ناگفتنی است، یا آنهایی که خیلی ها را ناراحت می کند ولی باید گفت. تا بیایی به اینها فکر کنی، تمام حرفهایت، تمام درد دلهایت، تمام خوشیهایت –که می خواستی تقسیمش کنی- ته دلت رسوب می کند و رسوب می کند و رسوب می کند.

اینطوری دلت سنگین می شود.

مشکل روحی ندارم، مقدار زیادی دغدغه روحی چرا! که چه باید کرد، و چطور و چی درست است. این نظریه که "آنچه که فکر می کنی که درسته رو انجام بده" هم جواب نمی دهد. راستش دیگر فراری در کار نیست. الان بیشتر شبیه آدمی شدم که وسط چند راهی ایستاده است و به جای اینکه نتیجه بگیرد که کدام طرف، چشمانش را می بندد و پرواز می کند.

این که می گویند روشندل به اونهایی که کورند، راست می گویند، آدم هر چه حواس فیزیکیش را از دست بدهد، احساسات درونی اش قویتر می شود. از همان اول یاد گرفته ایم که حواس ششگانه را داده اند که به عنوان فیلتری بر احساسات درونی ات باشد، برادرم یاد گرفته است وقتی برادرزاده دو ساله ام از بی حوصلگی اش می گوید الان شب است به او بخندد و به سوی روشنایی روز بیرون اشاره کند. نه برادر جان اگر شب است، شب است و اگر روز است روز. چرا وقتی حس می کنم دلیل می خواهم؟ چرا می گویند "از دل برود هر آنچه از دیده برفت"؟ چرا نمی فهمند حواس را گذاشته اند که تو احساساتت را لمس کنی که تو احساساتت را ببینی که... مگر چند بار احساساتی که داشته ایم –و نه آنانکه از روی هوس به احساساتمان خورانده بودیم- اشتباه بوده؟ اصلن اشتباه احساسات یعنی چه؟ یکی این ترکیب کثیف را برای من تعریف کند. مگر نه این است که اشتباه ریشه در استدلالات و مشاهدات و استنتاجات دارد؟! پس چطور با چیزی ترکیبش می کنیم که هیچ سنخیتی با این مسایل ندارد.

احساسات خوب است، از هر نوعش چه خوش چه ناخوش، چون از جنس روح است و به آدم می چسبد، اصلن اینکه بشینی بعد از مدتها زنده گی برای مرده هایت هم گریه کنی شیرین است و کلی زندگی. اصن این که یک دفعه بفهمی داری کلی برنامه ریزی می کنی که مسابقه ای را در روز مرگ عزیزانت و عزیزان خواهرت برگزار کنی وکلی غصه ات بگیرد قشنگ است می چسبد، و اینکه الان بند دلت سنگینی می کند چشمانت حلقه حلقه می زنند اوج لحظات است.

اصلن همین است که مرگ اطرافیان را عزیز می کند، چون آنها را به احساساتشان بر می گردانند، آنجا که همه عزیزند.

حرف که خیلی است.

ولی این طوری دلت سبکتر می شود.


ادامه:

بیشتر که فکر می کنی و از آنجا که یاد گرفته ای همه چیز را تحلیل کنی (و چه قدر بد است این!) می بینی فقط این نیست که سنگینت می کند. بعضی وقتها مسایل لا ینحل فکری و معادلات پیچیده ذهنی بدون جواب در سرت رسوب می کند و آن را سنگین. کم کم همه اینها کمرت را خم می کند، آن وقت است که دوست داری همیشه دراز بکشی؛ بخوابی یا فکر کنی؛ آخه در حالت درازکش وزنت کمتر اذیت می کند، بعد خوابت زیاد می شود و اطرافیانت را شاکی می کند و هجوم پیشنهادات روانشناسانه به سویت سرازیر می شود و همه متفقن می گن "افسرده شده ای!"
از طرف دیگر بدنت هم برای آداپته شدن با این شرایط اشتهایت را کم می کند تا حداقل وزن شکمی ات را کم کند، ولی هجوم اطرافیانت چند برابر می شود و می گویند "نگفتم!" آن وقت هی توصیه می کنند و می خواهند حواس تو را پرت کنند و آب مغز و دلت را بکشند (چقدر دوست داشتنی و خنده دار است این فعالیتشان! که آدم را یاد موسسات لاغری و تناسب اندام می اندازد -خودم ازین تشبیهم شرمنده شدم-) ولی نمی دانند به آب احتیاج است، اگر یک چیز بتواند این رسوبات را حل کند همین آب است.

....

اما وقتی تو جاری باشی، همه اینها حل می شوند و می روند، چه خوب! جاری باش!

فقط الان مشکلی است که به قول اخوان:

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان،
مثل شب با روز، اما از شگفتیها،
ما مقدس آتشی بودیم، آب زندگب در ما،
آتشی با شعله های آبی زیبا!


راستش را بخواهی آب هم گاهی سنگین می شود و رسوب می ک
ند.

...

راستی Orangina خورده اید؟ برای چند لحظه ای جاری می شود، مال فصل خاصی نیست، همیشه هست و پانصد تومان، این سازنده اش فکر می کنم پرتقال را با چند چیز قاطی پاطی کرد و خورد و حال کرد ولی خودش هم نفهمید با چی قاطی کرد اسمش را گذاشت پرتقال اینا...



Sunday, September 03, 2006

شب است و صدای "آنسوی غروب" و من، حیف که پشه ها از پشت نمی گذارند پنجره را باز کنم و گرنه شاید ماه باشد، این طرف که همه زردی دارند ولی آنطرف حتما مهتابی است، صدایشان را می شنوی؟! ستاره ها آنطرف تاب بازی می کنند. شاید هم شهابی آرزوهای برآورده مردم را از خدا به زمین می آورد.

شاید تو هم بیداری و پشت پنجره هستی، هی! اونجایی؟! این طرف زردی است ولی هنوز شب است! آن طرف مهتابی است؟ چه آرامشی دارم وقتی می دانم تو پشت پنجره ای، تصورش را بکن، پنجره را که باز کنم تو را می بینم، ایستاده ای یا نشسته؟ نمی دانم، آخر پشت پنجره را که نمی توانم ببینم، اما مطمئنم نور مهتاب چاله های دوست داشتنی صورتت را پر کرده است. حتما هوا باد هم دارد. این طرف کولر هست بد نیست ولی مویی نمی افشاند، یا لباسی، راستش را بخواهی این طرف اصلن چیزی نیست که باد بخواهد تکانش دهد همه چیز سفت است، ولی آنطرف شرط می بندم باد نصفی از تو را برده است، ولی آب حوض با کمک مهتاب آنرا از چنگش در آورده.

عجب شب قشنگی است و صدای "آنسوی غروب" و ما، ولی حیف که پشه ها از پشت نمی گذارند پنجره را باز کنم.

Friday, September 01, 2006

آزادی - یک

تعریفی که از آزادی و به طور واضحتر حد آزادی تا بحال چندین بار شنیده ام، این بوده:
"حد آزادی برای هر فرد تا آنجاست که مخل آزادی دیگران نشود"
نمی دانم شما هم این تعریف را شنیده اید یا نه و اگر شنیده اید چقدر روی آن تامل کرده اید؟

چند وقت پیش فکر می کردم که این تعریف این جمله کاملا متناقض است، حد آزادی فرد تا آنجاست که مخل آزادی دیگران نشود، یعنی تو باید از آزادیت هنگامی که مانع آزادی دیگران می شود صرف نظر کنی، ، از نگاه دیگر آزادی دیگران مانع آزادی تو می شود و این با اصل جمله در تناقض است.

این پارادوکسش را می توان به روشهای مختلفی حل کرد مثلا اینکه برای هر مثال از آزادی یک سطح تعریف کنیم، وجمله را اینطور بازنویسی کنیم، حد آزادی یک سطح تا آنجاست که مخل آزادی های سطح پایینتر دیگران نشود. ولی حالا مشکل این می شود که سطح های آزادی را با چه معیاری باید تعریف کرد.

این مهم نیست، نکته اینجاست که این حرف شروع بحثی بود که بین من و هادی در راه برگشت از مشهد شکل گرفت، شاخه های مختلفی پیدا کرد که همه اش جالب بود و گفتنی، یک شاخه اش رفت سمت رعایت حد رفتار فرهنگی در هر جامعه و اینکه مهم نیست این حد کجاست، چقدر جلوست یا عقب، بلکه تنها نکته مهم موضع مردمان آن جامعه است در مقابل این حد، یادم هست که مردم را بر طبق موضعشان نسبت به حدود فرهنگی جامعه شان به سه دسته تقسیم کردیم، آنها که دوست دارند از حدود فراتر روند، و آنها که خود را ملزم به رعایت حدود می دانند، و بالاخره آنهایی که دوست دارند از حد و مرزها فرار کنند مهم نیست به کدام جهت! که البته ظاهرا این دسته آخر راه به جایی نمی برند چه راه به سوی هدفی داشتن خود نوعی حد و مرز است.
یادم هست آخرهاش به نتیجه جالبی رسیدیم -البته از زبان هادی وچون هنوز در جو ای سی ام بودیم کمی ای سی امی شده! - اینکه در هر جمعی باید مینیمم حدهای همه افراد جمع رو گرفت و بر اساس اون رفتار کرد.

پسر خیلی خوبی است خیلی صادق است و کلا از همه تکلفات اجتماعی آزاد است. بیشتر باید بنویسم ازش.