آری
آری، زندگی را بنگار، به نگاری، زندگی را بنما، به نمایی زندگی را بسرا، من سلام، تو سرود، بر سرود تو سلام بر سرود من درود
Friday, November 25, 2011
Saturday, June 05, 2010
I love e-mail technology (a.k.a. E-mail sucks!)
Second, because you can answer, disregarding your current feelings.
Friday, April 30, 2010
Life; Lots of simple bargains
Wednesday, April 28, 2010
Lost Dimension
-It's not always about time, have you seen Dirac Delta?
-You mean the can't be seen ^ ^ guy? I just feel the integral.
-See! there it is!
Monday, April 19, 2010
Sacred Seven
1 day of cognition
3 days of rehearsal
A moment of Finale
was the recipe to lose time track and win the moments.
Sunday, November 16, 2008
First "Barf" in Stockholm and ...
زرد ها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار
(صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما(صبح پیدا شده اما
(وازانا پیدا نیست(آسمان پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره ای بگرفته قرار
(وازانا پیدا نیست(آسمان پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
مهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
(نیما یوشیج(فرهاد
Sunday, August 31, 2008
Friday, July 04, 2008
setTime()?!
نگمه!
Sunday, January 06, 2008
Friday, December 28, 2007
هی آقا از اون ور نه، ازین ور!
ستایش کرد بر شاپور بسیار /که ای من خفته و بختم تو بیدار
به اقبال تو خوابی خوب دیدم / کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی / به دست آوردمی روشن چراغی
چراغم را به نور شمع و مهتاب / بکن تعبیر تا چون باشد این خواب
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور / که چشمت روشنی یابد بدان نور
به روز آرد خدا این تیره شب را / بگیری در کنار آن نوش لب را
بدین مژده بیا تا باده نوشیم / زمین را کیمیای لعل پوشیم
بیاراییم فردا مجلسی نو / به باده سالخورد و نرگسی نو
چو از مشرق بر اید چشمه نور / بر انگیزد ز دریا گرد کافور
می کافوربو در جام ریزیم / وز این دریا در آن زورق گریزیم
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت / چو نرگس در نشاط این سخن خفت
--------
یکی وقتی دارد آخرین قدمهایش را به سمت چوبه رستگاری بر میدارد ارزش زمان را می فهمد، دو دیگر زمانی که آخرین مصاحبتش را با محبوبش سپری می کند زمان را عزیز می شمارد، دیگری باری که می فهمد فرصت بدهیهایش سر رسیهد زمان را با تمام علاقه ای که به خانواده اش دارد فریاد می کشد،...
حسین از روی بلاهت سرشارش وقتی پشت چراغ قرمز 120 ثانیه ای مانده است، اهمیت زمان را می یابد؛ ناگهان از خواب بیدار می شود.
Saturday, December 22, 2007
Better than Kaachi
و این کرم حافظ:
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من میروم الله معک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک
بگشا پسته ی خندان و شکر ریزی کن
خلق را از دهن خویش میانداز به شک
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری؟
ای رقیب از بر او یک دو قدم دور ترک
و ناهار و شام و آجیل و هندونه و انار دون دون
برف بازی هم داشت نیم ساعتی
و طبیعتا حس خوب همیشگی
-----------------------------
امیدوارم همه امشب شاد بوده باشند
:-)
Thursday, November 22, 2007
I am check checking these nights
هوای خوبی است، کوچه مان خیلی قشنگ شده است این روزها، صدای جوب سرشار در کنار و سطح کاملا پوشیده از برگهای رنگارنگ.
دوست داشتم "باغ من" را بخوانم، نصفه و نیمه هم خواندمش(چون درست و حسابی حفظش نیستم و می خواستم هنگام خواندنش چشمم به کوچه باشد)، یادم آمد قشنگ بود، هنوز هم زیباست. خدا بیامرزد صاحبش را.
انگاری آسمان دوستتر شده است با ما، فاصله اش هم کمتر، سردی و خیسی دستانش را حس میکنم. وای از ان وقتهایی که تیزی نگاهش -از دور- پیشانیم را سوزن می زد.
بیچاره رفتگرمان که باید این برگها را شب به شب جمع کند، که نمی کند، به من باشد دستور می دهم اصلا این برگها را پاک نکنند شاید هی رو هم آمد و به پنجره ما هم رسید، تازه فرض کن صبح که از در بیرون می روی تمام بدنت پوشیده از برگ باشد، لذت بخش است، من تضمین می دهم خفه نمی شوید.
علی هم این روزها دوست داشتنی تر شده است، گرچه شاید برگهای او هم دارد می ریزد.
مطمئنم سارکوزی نادان هیچ از این ها نمی فهمد.
Tuesday, October 16, 2007
Friday, October 05, 2007
یه روزی میاد که نمی دونیم کی هستیم
انگار دارد تک تک دانه های تاریک دلم را جارو می کند.
...
فقط ای کاش می دانست در مقابل این آرامشی که به من -وشاید دیگران- میدهد تمیز کردن کوچه کوچکترین است.
Friday, July 20, 2007
is there any ∩ turn?
:همه ساکت بودند ناگهان خری گفت
:همه ساکت بودند ناگهان خری گفت
:همه ساکت بودند ناگهان خری گفت
Saturday, April 14, 2007
Leiph...ِ
و همچنین بعد از رفتنش نورش تمام می شود
...
امشب خیلی آسمون قشنگه
Monday, February 12, 2007
And life goes on...
زن روستایی: بله، این سه تا پیش من بودن سالم موندن ولی دختربچه ام، اولی، پیش بابام بود زیر آوار موند ... خوب دیگه خدا اینجوری می خواست.
بچه: خدا که دوس نداره بنده هاشو بکشه
زن: اگه نکشته پس کی کشته؟
بچه: زلزله کشته، ...
زن: تازه بچه ام امسال می خواس بره کلاس اول
بچه: بالاخره خدا نکشته، زلزله مثه یه سگ هاره که بعضیا رو که سره راش هس می گیره تیکه پاره میکنه بضیا که سره راش نیس نمی گیره؛ وخ نمی کنه.... تازه اونیم که مرده شانس اورده چون تازه می رفته کلاس اول از درس و مشق راحت شده ... شما حتما اون داستانو شنیدین همونی که حضرت ابراهیم می خواس پسرشو بکشه ها! اول می خواسه پسرشو بکشه با شمشیر؛ خدا فرمان داده که... خدا گفته که برو پسرتو بکش ، این که رفته شمشیرشو ورداره که اورده دم شیکمه پسرش، یهو واسش یه گوسفند اوردن که اونو بکشه به جای پسرش، اونوخ میاد دختر هف ساله شما رو بکشه که تازه زندگیشو شروع کرده!؟ تازه من فک می کنم که بچه شما که موندن قدر زندگیو بیشتر می دونن.
زن: این حرفا رو تو از کجا یاد گرفتی؟!
بچه: نصفشو از تاریخ یاد گرفتم، نصفشو آقای روحی گفته، نصفشم خودم.
...
از زندگی و دیگر هیچ
Saturday, February 10, 2007
افسانه 1900
تجربه ای ناشناخته از یک گذشته ازلی،
دریا فکر می کرد این صدای آسمان است،
فکر می کرد عاشق آسمان شده است.
بعد ها فهمید آسمان نیست؛ کشتی است؛
کشتی نیست؛ مردی است که در کشتی پیانو می نوازد.
دوباره متلاطم شده بود؛ ولی از جنسی دیگر.
آخرین باری که صدای محبوبش را شنید، گردابی درونش بر پا شد،
طوری که کشتی طاقت نیاورد و بلعیده شد.
مرد محکوم شد و دریا
مرد که تا همیشه بمیرد
دریا که تا ابد عشقش را در دل خود نهان کند و آرامگاهش باشد.
مرد دریافت و دریا
مرد که می تواند با صدای دلش به عظمت یک آسمان باشد،
دریا که تمامش از قطره اشکی که می خواست باشد، کمتر است.
----
شاید، شاید ربطش به این فیلم کم باشد.
Wednesday, February 07, 2007
The problem is that there is a problem that is not well defined.
What a pity! for me or them?! I am just sure about my part.
What if you ...
What if I ...
Have you ever heard of the word justice? if so, what color is that? pink? so funny! huh?!
Friend?!, what is that?! a species?! someone who... someone who... someone who...
You know what! I think the friend is the one who cares! by the way satisfying your own ambitions by thinking of people, is not called caring nor humanism, it is terribly pathetic; It reminds me of masturbation.
Does insight bring you more than the sight does?!
Then I call it cruely advantagous ignorance.
Regrets to say "shame on you my respectful lovely brothers."
At least please be aware of spreading this darkness to others for God sake.
Wish you all which you consider the best,
Some thing,
/*Not all in you is what I said; being honest, I admire you in most aspects -that's what makes me care about you-, but what I get is...*/
Labels: Nonsenses of Insomnia
Monday, February 05, 2007
آزادی - دو
وقتی می خواهیم و فرار می کنیم چون دلیلی نمی بینیم،
وقتی هستیم و می خواهیم نباشیم و دوست داریم باشیم،
وقتی چشمانمان را می بندیم به روی زیباییها تا بتوانیم نبینیم انچه دوست داریم،
وقتی با خودمان لجبازی می کنیم.
وقتی نمی خوانیم روزی که باید خواند و نمی خوابیم شبی که باید خوابید،
نمی بینیم وقتی که باید دید، نمی کنیم وقتی که باید کرد،
وقتی نمی خواهیم آنچه را می خواهیم،
چه می شود ما را؟!
می گفت گاهی آزادی را از خود سلب می کنیم تا به خودمان ثابت کنیم که آزادیم.
Sunday, February 04, 2007
به کلمه ف هستم.
بابا
آب
داد
گوشی را بعد از یک هفته درست نکرده بود؛ من عذاب وجدان داشتم وقتی پیشش می رفتم؛ چون بهش گفته بودم فردایش می آیم و می گیرم.
مامان
یاد
داد
با کلی ترس و اضطراب رفتم عذر خواهی کنم؛ او عذر خواهی کرد.
دوست
سر
داد
ازش کمک خواستم، اذیتم کرد؛ ناراحت شدم، کمکم کرد؛ بیشتر ناراحت شدم
دوست
دل
داد
هیچ نمی دانست؛ حتی برای لحظه ای هم به سنگی دل نبسته بود؛ برای اندک زمانی هم زیبایی پیچش پر معلقی را درک نکرده بود
تو
چی
دادی؟!
های با توام آری!
ای بر چکاد لحظه هایتان مفتخر
چه می دانید که از ناسوت ناگزیرانید!؟
چه فکر می کنید که نهایت ذهنتان "فواره" ای بیش نیست؟
اسباب بازیهایم کوک نیستند،
ماشینم را حسابی عقب می کشم و ول می کنم، می رود و محکم به دیوار می خورد
انگار که با پتکی هر نفس. بر قلبم می کوبند.
Des images me reviennent
Comme un souvenir tendre
Une ancienne ritournelle
Autrefois en décembre
Je me souviens, il me semble
Des jeux qu'on inventait ensemble
Je retrouve dans un sourire
La flamme de mes souv'nirs
Je me souviens, il me semble
Des jeux qu'on inventait ensemble
Je retrouve dans un sourire
La flamme de mes souv'nirs
Et, au loin, un écho
Comme une braise sous la cendre
Un murmure à mi mots
Que mon coeur veut comprendre
Une ancienne ritournelle
Loin du froid de décembre
Anastasia
Wednesday, January 24, 2007
می
کنار هم،
عاشق بشوند،
همدیگر را صدا بزنند،
و ما فریادشان را در شیشه ای جمع کنیم.
تا به جای دل بی صدای خودمان هر روز برایمان فریاد بزند
شرم بر ما
شرم بر ما
بیایید بمیریم،
خاک شویم برای روییدنشان.
----
می رم
Sunday, January 21, 2007
Sunday, January 14, 2007
صدایش می کند سازی ز دوری / نگاهی، اختری، با کوره نوری
نیا اینجا، که این راه چاه دارد / بیا اینجا، بدان دل آه دارد
بیا اینجا که سبزی تاج دارد / نیا اینجا به سر تاراج دارد
برو آنجا که دل بازار دارد / نیا اینجا که عشق آزار دارد
بیا اینجا خریدارت همین جاست / بی بازار؛ مهره ی مارت همین جاست
نیا اینجا، که اینجا هیچ جا نیست / نیا اینجا، تو را در دل، قسم، هیچ جا نیست
نشستم گوشه ای سرد و پریشان / جدا از این و آن و هر که ایشان
به خود گویم همه اینها سراب است / فقط در خواب و رویایش جواب است
همه ی این حرفها نقش آب است / چه وزن بیت آتی بد خراب است
چه وزن بیت آتی بد خراب است
گو بهار آی بیارای زمستان دل
گو بر این ابر، ببار و به بار آر گلستان دل
Saturday, January 13, 2007
-ها با منی؟
با توام، آری!
-خوب، حرفت را بزن
از الان هر روز یک روز فرصت داری تصمیمت را بگیری، عمل کنی، خودت را ثابت کنی.
-اما...
چیه؟ حرفی داری؟ حواست باشد وقت امروزت از 5:30 ساعت پیش شروع شده است، میل خودت است می خواهی حرف بزن
-اما... باشد، آری راست می گویی
من که حرفی نزدم
-نه با تو نبودم، تصمیم، عمل، حرف نمی زنی
معلوم هست چه می گویی؟
-شب بخیر
ابله
Tuesday, January 09, 2007
زندگی
زندگی زیباست،
وقتی برگ های درختانش با موسیقی تو می رقصند،
وقتی کودکانش در برابر تو شادی می کنند و تو تمام احساساتت را با لبخندی به سویشان می فرستی،
زیباست،
وقتی مردمانش آن را فریاد می کشند،
وقتی شاخه گلی را می بینی که می روید تا در کوتاه لحظات عمرش تمام زیبایش و وجودش را به تو عرضه کند،
و وقتی دوستی به تو می گوید "زندگی قشنگه!"
آری،
زیباست،
وقتی تو با آن می رقصی،
وقتی تو کودکی می شوی و لبخند را با شادیت بر لبانش می نشانی،
زیباست،
وقتی فریاد آن می شوی،
وقتی می رویی تا لحظاتت را برای آن باشی،
زندگی زیباست وقتی آن را زیبا بخواهی.
---------
هادی کسی که شنبه هفته بعد قرمز می شود و باعث افتخار همه؛ این را خیلی قشنگتر نوشته.
Saturday, January 06, 2007
بی ربط؛ فرار؟!
خطی دو طرف را از هم جدا می کرد، هر کسی در طرف خودش برای خودش زندگی ای داشت.
یادم می اید روزهای اول برای هم دست تکان می دادیم
بعدا کم کم به خط نزدیکتر شدیم تا همدیگر را از نزدیکتر ببینیم، هیجان داشت این آشنایی،
فکرش را بکن دو نفر از دو دنیای متفاوت، چقدر می تواند این نزدیکی جذاب باشد،
کمی بعد کارمان شده بود روزها در طرف خودمان مشغول فعالیت می شدیم فقط به این انگیزه که شبها کنار خط من این طرف تو آن طرف دست هم را بگیریم، من از روزم این طرف بگویم و تو از روزت آن طرف.
بعدها آن قدر این حس کنجکاوی بالا رفت که خواستیم از خطها فراتر رویم، دلهره ای همانند کودکی ای که رنگ نقاشی اش از شکل زده بیرون به ما دست داد بود، ولی جرات کردیم، من به تو نگاه کردم و تو به من و طرفهای مقابلمان
برق در چشمانمان بود وقتی پایمان را در آن طرف می گذاشتم،
...
آن قدر کنجکاو بودیم، که فکر همه جایش را نکرده بودیم،
من در طرف تو در زمین فرو رفتم و تو در طرف من به هوا رفتی، خواستیم برگردیم، من گیر کرده بودم و تو تکیه گاهی نداشتی،
شاید متعلق به هم بودیم ولی نه متعلق به دنیای هم.
----
Wednesday, December 27, 2006
بازی بازی
-از کارهایی بگویم که هر روز تکراری و با سماجت تمام انجام می دهیم تا نکند در مواقع بیکاری به روزمرگی بیهوده مان فکر کنیم.
کتابهایی که می خوانیم تا برای لحظاتی ندانیم اینکه می دانیم نمی دانیم-
سیگاری که می کشیم تا از جمله "ازینکه در این مکان سیگار نمی کشید، متشکریم" بر دیوار، خجالت نکشیم-
فیلمهایی که از زندگی می بینیم، که در زمان دیدنشان باور کنیم می توان جور دیگر بود. -
- فعلهایی که جمع بکار می بریم، تا در"تنهایی که می دانیم هستیم" تنها نمانیم.
همم... خوب اون 5 نفرم اونهایی که فکر می کنن می تونن قسمتی از جمع این فعل باشند. :)
-----
اسمشو نمی خواسم یلدا بازی بذارم، چون یلدا رو مطلبای بهتری دوست داشتم و داشتم که بنویسم، اما چیزش نبود!؟ یا فراخیش بود! نمی دانم.
در هر صورت این هم به خاطر دعوت دوستان بود، تا جایی که من می دونم حمید و هادی.
فعلن
:)